- ۵ نظر
- ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۵:۰۳
یک شخص ناشناس، معمولا دختر، در اینستاگرام شما را فالو میکند. می روید ببینید کیست؟ خب پروفایلش شخصی است. باید درخواست فالو بدهید تا ببینید عکسها را. درخواست میدهید و فردا که اکسپت شد شاید باز بروید نگاه کنید شاید هم نه. اما اگر قبلش دقت کنید میبینید که مثلا ۱۲هزار تا فالوئر یا همان دنبال کننده دارد! آن هم کی؟ یک دختر مثلا ۱۷ ساله! چطور؟! با همین روش فالو کن تا فالو کنم (و خنده دار است خصوصی کردن پیجی که ۱۲هزار بیننده دارد! فقط به قصد کنجکاو کردن و فالو گرفتن!)
آنوقت ما وبلاگ نویسهای بیچاره مطالبمان چقدر مخاطب دارد؟! خودتان میدانید!
بله عزیزان دلم! اینگونه دنیایی است که مطلب یک بچه، در حال خوردن کیک کاکائویی، با زیرنویس «من خعلی شکمووووئمممم» ده هزار لایک میخورد و آنوقت بلاگرهایی بیچاره که تولید مطلب میکنند و اتفاقا خیلی خوب هم تولید مطلب میکنند و گاه واقعا قوی و قشنگ مینویسند مطالبشان به ندرت چندصد بار دیده میشود!
وا وبلاگ نویسیا !
* شما اگر در یکبوتیک شیک، یک تیشرت ۶۸هزار تومنی را تا ۳۰هزار تومان چانه بزنید، خوشحال میشوید یا ناراحت؟!
من که بعد از این اتفاق از خریدش منصرف شدم، آخر به شعور آدم بر میخورد!
* دیروز از جلو یک کت و شاوار فروشی رد میشدم. تا نگاهم به ویترینش خورد فروشنده که نمیدانم کجا کمین(!) کرده بپد بیرون پرید و گفت: « بفرمایید، کت و شلوارهای جدید و خوبی داریما.» گفتم:«ممنون آقا». گفت:« بفرمایید ببینید ضرر نداره.» گفتم:« آقا من اصلا کت و شلوار نمیپوشم.» گفت:« چرا؟! حیف نیست هیکل به این قشنگی (چه سری ، چه دمی ، عجب پایی!) تو باید کت و شلوار بپوشی. بیشتر از اسپرت بهت میاد!» دیدم دست بردار نیست! گفتم:«داداش حرف شما مثل اینه که لب خیابون چشمت بخوره به یه تاکسی، بعد راننده بگه آقا چرا اینجا وایسادی؟ بیا ببرمت تجریش، ببرمت دربند و درکه. حیف نیست تو این هوا تو خیابون وایسادی؟ اونجا بیشتر خوش میگذره!...» این را که گفتم چند ثانیه سکوت شد و بعد من و او و همکارش سه تایی پقی زدیم زیر خنده! و خلاصه از دستشان خلاص شدم.
* دیروز بعد ازماجراهای گوناگون تنها خریدی که کردم دو تا رنگارنگ مینو بود برای رفع ضعف! خدایا چقدر لباس خریدن سخت است!
ما متوسط ها با مذهبی های متعصب که صحبت میکنیم، خود بهتر بینی او تفاخر ز تک تک کلماتشان معلوم است. به طوری که خود را بهشتی و بقیه را یک مشت گمراه مفلوک می بینند. با به اصطلاح روشنفکر ها که صحبت میکنیم، خود برتر بینی و تمسخر از تک تک کلماتشان پیداست. به طوری که خود را عالم با خرد و بقیه را یک مشت ساده ی احمق گول خورده می بینند.
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آن که بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آنست و نه این
خیام
این عین پیامک کاملا جدی یکی از دوستان بود:
«امسال حجم اینترنت دانشجوهای دانشگاه ما رو خیلی کم کردن. من امشب دو دیقه "چت کردم" تموم شد. این چه وضعشه؟ این حجم کم که نمیشه. دانشجو بدون نت که نمیتونه "تحقیق کنه" ! »
پی نوشت: امیدوارم تحقیقاتش به نتیجه بخش باشد!
راستی بر سر مخاطبان وبلاگ ما چه آمده؟ مدت ها بود فقط ۲ کامنت برای یک مطلب رو تجربه نکرده بودم! بیایید با وبلاگها آشتی کنیم!
توی نفس هات باد سردی هست
تو گریه بارونت چه دردی هست
اون پاکت خالی سیگارت
با این صدای زخم و خش دارت
تو باد سرد و خش خش و بارون
با سرفه های خسته ی بی جون
موهات که مثل برگ میریزه
اینها همه یعنی که... پاییزه
۱ مهر ۹۴
عشق مثل مرگ است؛ تا وقتی تجربه اش نکنی محال است بفهمی چگونه است. و وقتی تجربه اش کردی، این که چه بود و چگونه بود دیگر به دردت نمی خورد! تو دیگر مرده ای!
*عنوان از حافظ
با موتور در جاده خاکی منتهی به باغ حرکت میکردم که دیدم یک موتوری متوقف شده. ایستادم ببینم مشکلی دارد یا نه؟ که نداشت. گفت ماشاءالله! پسر کی هست؟ گفتم فلانی. گفت ماشاءالله! واقعا تو مصطفی هستی؟ ماشاءالله! آخرین باری که دیدمت خیلی بچه بودی! چقدر ماشاءالله ماشاءالله بزرگ شدی!... خلاصه تشکر کرد و تشکر کردم و از او جدا شدم. هنوز صد متر از او دور نشده بودم که مقابل چشمانش با موتور چنان زمینی خوردم که هنوز بعد از سه هفته زخمهایش خوب نشده!
راستی، خودش آمد بالای سرم و بلندم کرد و موتورم را راست و ریست کرد که باز روشن شود و رفت!
یکی از بجه های کوچک فامیل بهانه ی چیزی کرده بود که در آن شرایط امکان برآورده کردنش نبود و او مدام گریه میکرد. برای آرام کردنش کلی تلاش کردم و هزار پیشنهاد دادم که مثلا گریه نکن و بیا با هم شعر بخوانیم و خودم باهات عروسک بازی میکنم و توی لپ تاپم برایت کارتون می گذارم و... اما افاقه نکرد که نکرد. آخر همه را ذله کرد و به جیزی که میخواست رسید. بعد هم بیش من آمد و تک تک قول هایم را یادآوری کرد که حالا باید به آنها عمل کنی.